خاطرات پرسنل اورژانس 115
دو خاطره در یک اعزام
یک شب از شب هایی که در پایگاه اورژانس شیفت بودم از اتاق فرمان در حدود ساعت 3 نیمه شب با بیسیم اعلام کردند و گزارش یه مریض بدحال رو دادن. آدرس خیابان امیرحمزه بود. با توجه به شرح حالی که گرفته شده بود بیمار پیرمردی بودکه ظاهراً از درد قلبی و تنگی نفس رنج می برد و دیابت هم داشت.
پس سریع به محل اعزام شدیم و به دنبال آدرس می گشتیم تا فوراً اقدام لازم رو واسه امدادرسانی انجام بدیم. همینطور که به محل نزدیک می شویم متوجه شدیم سر یکی از کوچه ها مردی ایستاده و به نظر می آمد منتظر ماست. خودمون رو به او رسوندیم. از آمبولانس پیاده شدم و رفتم سمتش. او هم با دیدن من اومد جلو و بعد از سلام و شب بخیر ازش پرسیدم: ببخشید آقا شما با اورژانس تماس گرفته بودین؟ گفت: بله گفتم خب پس لطف کن ما را به خونه بیمار برسون. در کمال تعجب دیدم گفت: بیمار خود منم. دیگه!!! باورم نمی شد. با اون شرح حالی که پشت تلفن از حال و اوضاع بیمار داده بودند توقع داشتم با بیمار بد حالی مواجه بشم که نیاز فوری به کمک ما داشته باشد.
اون ادامه داد راستش من قلب دردی هستم دیابت هم دارم امّا الحمد ا... حالم خوبه فقط داروهام تموم شده بود گفتم زنگ بزنم شما تشریف بیارین. هم منو یک معاینه بکنید هم تو دفترچه بیمه ام داروهام رو بنویسید فردا برم دواخونه بگیرم. دست شما درد نکنه اینم دفترچه ام!!!
واقعاً تو اون شرایط نمی دونستم به آقا چی باید بگم. داشتم فکر می کردم اگر حتی واسش توضیح بدم که شاید الان که به خاطر یه تلفن بی جای اون ما اونجا بودیم، یه جای دیگه تو این شهر یه مصدوم یا بیمار واقعی نیاز به کمک ما داشته باشد و سلامت و زندگیش در خطر باشد، واقعاً می فهمه چی کار کرده ؟!! داشتم واسش توضیح می دادم که این کار ما نیست. کار ما رسیدگی به حال مریضای بد حاله، ما... که ناگهان همکارم از داخل آمبولانس منو صدا کرد و گفت با بی سیم از اتاق فرمان گزارش یک خود کشی رو دادن .
توقف جایز نبود سریع به آدرس اعلام شده در بلوار وحید رفتیم. پیر زنی سراسیمه در را گشود و به التماس ما را به داخل کشید و گریه کنان می گفت: پسرم تو رو خدا نذارین بمیره. اونو به آرامش دعوت کردم و داخل رفتم. مردی 37 ساله با خوردن قرص قصد کشی داشت. بعد از خوردن قرصها خودشو تو اتاقی حبس کرده بود و اجازه نمی داد کسی داخل بشه. از پدر و مادرش شرح گرفتم. با گریه و بریده بریده گفتند که این پسر ماست. زنش می خواد ازش جدا بشه و بچه ها رو هم ببره پسر ما هم واسه همین داره خودشو می کشه. به دادش برسین آقا ... جعبه قرصا رو دادن دستم. با توجه به نوع قرصی که خوردن بود اگر به موقع اقدام نمی کردیم قطعاً جونشو از دست می داد. باز هم پشت در اتاق رفتم و ازش خواهش کردم به خاطر اشکای پدر و مادر پیرش به اونا رحم کند و در را باز کند امّا او همچنان مقاومت می کرد. ناچار به اتاق فرمان گزارش دادم و به دستور آنها به ترک خانه شدیم بدون اینکه کاری انجام داده باشیم. امّا وقتی مادر اون پسر از نیّت ما مطلّع شروع به التماس کرد. دلم برایش می سوخت، اشکهای مادرانه اش تن من رو میلرزوند. دوباره به اتاق فرمان بی سیم زدم و تلاش مجددمون رو گزارش کردم. در حدود 45 دقیقه صحبت کردم تا راضی شد در را باز کند. خیس عرق بود و توانش را کاملاً از دست داده بود. بعد از اقدامات درمانی اونو به بیمارستان خورشید منتقل کردیم. حالش خیلی بهتر شده بود هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی. با عنایت خدا و دعای پدر و مادر پیرش اون مرد از خطر مرگ نجات پیدا کرده بود .