http://115simoorgh.ParsiBlog.com
مجله دانستنیهای فوریتهای پزشکی سیمرغ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
سایت های استان مازندران
لینک مجلات مفید

خاطره بابا ماما

 (خاطرات تکنسین های فوریتهای پزشکی)


شاید این جزو موارد بسیار نادر در دنیا باشد که مردی بتونه با دل و جرات در زایمان به همسرش کمک کنه و بچه شون را با دست های خودش به دنیا بیاره ولی من اعتقاد دارم اگه هر آدمی کارشا با بسم ا... شروع کنه خداوند متعال هم هیچ وقت تنهاش نمی ذاره.

من به عنوان پرسنل اورژانس موارد زیادی کمک به انجام زایمان را تجربه کرده بودم و بعضاً اون خاطرات را واسه همسرم تعریف می کردم. دقیقاً 29 سال پیش بود. یادم میاد از شیفت کاری به خونه برگشته بودم. خانمم که روزهای آخر ماه نهم بارداری اش رو می گذروند مثل همیشه به پیشوازم اومد و من هم با هیجان بهش گفتم :

خانم بیا تا واسط تعریف کنم امروز چه ماجراهایی داشتیم؟

خیره ؟ چه ماجرایی؟

بله به خیر گذشت الحمد ا... واسه کمک به یک خانم دکتر به ما بی سیم زدند. رفتم دیدیم درد زایمان داره و ظاهراً کیسه آبش ترکیده. جالبی قضیه این بود که خودش دکتر زنان و زایمان بود. شوهرش هم که پزشک عمومی بود ، حسابی دست و پاش را گم کرده بود. مثلاً می خواست به ما کمک کنه اما می ترسید جلو بیاد.

خب بعد چی شد؟

هیچی خانم. بچه داشت به دنیا می آمد ما هم کمکش کردیم و شکر خدا نوزاد را صحیح و سالم دادیم تحویل خانم و آقای دکتر خدا را شکر من میرم ناهار را بیارم از طرز بلند شدن خانمم احساس کردم چیزیشه تو صورتش هم یه دلهره عجیب رو دیدم اما به روی خودم نیاوردم که نگران نشه.

امروز مسابقه فوتباله خانم . بعد از ناهار فوتبال و چای و تخمه می چسبه ...

خانمم حرف منو تأیید کرد اما کار به خوردن ناهار هم نرسید چون چند لحظه بعد با صدای لرزان گفت حسین من کمی درد دارم.

سریع رفتم سراغش معلوم بود دردش شدید بود اما به رو نمی ده . با دختر دایی ام تماس گرفتم و ازش خواستم خودشو برسونه خونه ی ما . تصمیم گرفتم خودم بش کمک کنم تا بچه مون را به دنیا بیاره پس شروع کردم به گرفتن اطلاعات از همسرم که حالا حکم بیمار اورژانسی رو داشت. موقع زایمانش بود در اون زمان ست کامل زایمان در جعبه های مخصوص که تمامی وسایل مورد نیاز مثل پدهای استریل ، تیغ بیستوری ، بند ناف ، ... در اون موجود بود همراه داشتم.

بسم ا... گفتم و به همسرم اطمینان دادم که به یاری خدا هیچ مشکلی پیش نخواهد اومد او هم به من گفت : که از من و کارم مطمئنه و همه چیز را به خدا سپردیم. اطمینان همسرم به من روحیه مضاعف می داد با کمک دختر دایی ام مشغول به امداد رسانی به همسرم شدیم. درد شدیدی داشت و دائم خدا را صدا می زد لحظات سختی بود که واسه من به کندی می گذشت. سرانجام بعد از نیم ساعت نوزادم که پسر هم بود چشماشو به دنیا باز کرد. بعد از شکر خدا مشغول ادامه کارها شدم و سریع بند نافش رو جدا کردم و ...

نکته جالب این ماجرا این بود که پرسنل اورژانس سندی کاغذی در اختیار داشتند که برای صدور شناسنامه در اداره ثبت ، باید تکمیل و تحویل ثبت داده می شد. من در گواهی ولادت پسرم هم در محل نام پزشک و هم در محل نام پدر ، اسم خودم را نوشتم و تحویل دادم که این موضوع در اداره ثبت خیلی سر و صدا راه انداخت و در آن زمان همه متعجب شده بودند.

همسرم به گفته خودش در منزل با اطمینان به خدا و کار من زایمان راحتی داشت ، 4 سال بعد برای بار دوم باز خود را به دستان من سپرد و دختر کوچکم هم در منزل به دنیا اومد. امروز پسرم 29 سال داره و خودش صاحب اولاده. دخترم هم 25 سال است هر وقت اونا را می بینم یاد این خاطرات در ذهن من زنده می شه و سعادت و سلامتشون را مثل اون روزها ازخدا می خوام و همیشه اونا رو به دست خودش می سپارم تا محافظشون باشه

 


[ یکشنبه 93/11/5 ] [ 3:0 عصر ] [ جمال رضایی اوریمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

تماس با ما
درباره وبلاگ

این یک مجله ای است مفید و سرشار از مطالب ارزنده و جالب توجه برای همه مردم. این مجله بازتابی است از زندگی من.


برای نمایش تصاویر گالری کلیک کنید


وبلاگ های پزشکی
امکانات وب
l
Online User
امکانات وب


بازدید امروز: 318
بازدید دیروز: 110
کل بازدیدها: 675239