خاطره ای ماندگار و جاوید
(خاطرات تکنسین های فوریتهای پزشکی)
اورژانس و فوریت هر ماموریتش یک خاطره به یاد ماندنی است. وقتی به بالین بیمار می روی وقتی فردی را از مرگ نجات می دهی وقتی به وظیفه ات درست عمل می کنی آنگاه لبخند رضایت بر لبانت خواهد نشست.
من سعی دارم تا در این مجله خاطرات زیبا و به یاد ماندنی همکارانم در سرتاسر ایران را برای شما به نمایش بگذارم تا شما نیز از خواندن آن استفاده کنید.یکی از این همکاران دوست عزیزمان آقای سیروس قاسمی دستگردی از اورژانس اصفهان هستند که خاطره زیبایی را تعریف کرده اند.
سیروس قاسمی دستگردی، یکی از تکنسین های فوریت های پزشکی اصفهان، خاطره ای را برای مان تعریف کرد که خواندن آن، خالی از لطف نیست .
او که 13 سال است در اورژانس 115 فعالیت می کند، در تعریف خاطره خود می گوید: "حدود 3 سال پیش، در یکی از روزهای تابستان بود که از اتاق فرمان با پایگاه ما تماس گرفتند و اعلام کردند که در منزلی واقع در خیابان پروین، یک خانم حدودا 60 ساله دچار کاهش سطح هوشیاری شده است؛ به سرعت با همکارم سوار آمبولانس شدیم و به آدرس مورد نظر رفتیم؛ آقایی سرِ خیابان ایستاده بود و به محض مشاهده ما، دست تکان داد و به سمت منزل مورد نظر راهنمایی مان کرد. وقتی وارد خانه شدیم، دیدیم که 4-3 زن در راه پله ها مشغول پاک کردن برنج برای نذری بوده اند که یکی از آنها دچار ایست قلبی شده.
حدود نیم ساعت، عملیات احیای قلبی ریوی را بر روی او اجرا کردیم و 4 بار از او نوار قلبی گرفتیم ولی در تمام آنها، خط قلب بیمار صاف بود و نشانی از علائم حیاتی نبود؛ لذا از نظر علمی، دیگر هیچ کاری اثرگذار نبود؛ وقتی حسابی ناامید شدیم به خانواده مرحوم اعلام کردیم که متاسفانه مادر شما جانش را از دست داده است؛ یکی از پسرهای او که حدود 28 ساله بود و پایش به دلیل شکستگی در گچ بود به زحمت خودش را به مادرش رساند و شروع به گریه و زاری کرد؛ در همان حین، آقایی حدود 35 ساله از بیرون رسید و با مشاهده صحنه، شوکه شد و پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ ما هم با ناراحتی تمام به او پاسخ دادیم که متاسفانه این خانم بر اثر ایست قلبی، فوت کرده و دیگر کاری از دست ما برنمی آید؛ او که با شنیدن این حرف، بسیار ناراحت شده بود مدام، ما را قسم می داد که "تورا به خدا یک بار دیگر به او شوک بدهید؛ فقط یک بار" ... با دیدن واکنش وی، من و همکارم برای اینکه دل پسر مرحوم را نشکسته باشیم، تصمیم گرفتیم خواسته او را انجام دهیم؛ و یک شوک دیگر به متوفی دادیم و در کمال ناباوری دیدیم که ضربان قلب مادر برگشت!
ما هم که انگار، خدا دنیا را به ما داده بود، بدون هیچ وقفه ای، بیمار را داخل آمبولانس گذاشتیم و با سرعت زیاد و آژیرکشان به سمت بیمارستان عسگریه حرکت کردیم؛ آنقدر سرعت داشتیم که چند بار، سَرم به شدت با سقف برخورد کرد؛ در طول مسیر، حتی یک ثانیه هم دستم را از روی قفسه سینه زن میانسال برنداشتم و مدام به او ماساژ قلبی می دادم؛ وقتی به بیمارستان رسیدیم، سریع بیمار را به بخش احیا منتقل کردیم و ادامه فعالیت های درمانی بر روی او انجام شد.
پسر و داماد بیمار، شماره مرا گرفتند؛ فردای آن روز، حدود ساعت یک نیمه شب بود که دامادش با من تماس گرفت و گفت که چون می دانم خیلی خوشحال می شوید، این وقت شب مزاحمتان شدم؛ مادرخانمم در ICU هوشیار شده و او را به CCU برده اند.
خلاصه، 9 روزی هم در CCU بود و بعد با سلامت کامل مرخص شد؛ حدود یک ماه بعد، سَحرِ اولین روز ماه رمضان، تلفن منزلم به صدا درآمد؛ فکر کردیم که مادرم است و برای بیدار کردن ما تماس گرفته؛ وقتی تلفن را جواب دادم، دیدم صدای یک زن میانسال است؛ وقتی خودش را معرفی کرد فهمیدم که همان زن بیمار بود که یک ماه پیش در کمال ناباوری، از مرگ حتمی نجات پیدا کرده بود. پس از معرفی خود، از من و همکارم تشکر کرد و گفت " اول خدا و بعد، شما جان مرا نجات دادید و باعث شدید که بازهم سایه ام بالای سر فرزندانم باشد" .
یادم آمد که یک روز، وقتی که این خانم در بیمارستان بستری بود، مردی نسبتا جوان با چند سرباز، وارد بیمارستان شد؛ وقتی پرسیدیم که او کیست؟ گفتند او، یکی از مدیران ارشد اصفهان و پسر همان زنی است که از مرگ نجات یافته است..."
خاطره بسیار زیبایی بود.منتظر بقیه خاطرات ما نیز باشید.
به امید دیدار
منبع: اینترنت