سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://115simoorgh.ParsiBlog.com
مجله دانستنیهای فوریتهای پزشکی سیمرغ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
سایت های استان مازندران
لینک مجلات مفید

خاطرات پرسنل اورژانس 115

به کجا چنین شتابان


ساعت 5/8 شب بود . شبی از شبهای گرم تیرماه . از اتاق فرمان اپراتور به ما اعلام کرد زنی که تازه 20 روز از زایمانش می گذره دچار مشکل شده و قادر به حرکت نیست . بعد از گرفتن آدرس ، سریع به محل اعزام شدیم و ظرف 8 دقیقه به اونجا رسیدیم .


آدرس یک آپارتمان 2 طبقه بود . زنگ زدیم و رفتیم بالا . بعد از پرس و جو متوجه شدیم پدر اون خانم با 115 تماس گرفته چون فکر می کرد کمر درد دخترش از مشکلات بعد از زایمان اوست اما ماجرا چیز دیگه ای بود . زن جوان از مشت و لگدهایی که به شکم و پهلو و کمرش وارد شده بود ، توان حرکت نداشت . تنگی نفس شدید و تروما نتیجه ضربه های وحشیانه ای بود که شوهرش به بدنش وارد کرده بود .

پدر زن که بعد از تشخیص ما تازه متوجه حرکت دامادش شده بود به سمت داماد که پسر برادرش هم بود حمله کرد.

- خجالت نمی کشی ؟ آخه آدم با زن تازه زا این طور می کنه . چرا کتک کاری کردین ؟

- بهش می گم فردا شب مهمون دارم . دوستام می آن . پاشو خونه رو جمع و جور کن . میگه نمی شه ، نمی تونم نیان ، غلط می کنی که نمی خوای بیان (اینو با صدای بلندتر و رو به زنش که آروم آروم گریه می کرد گفت)

دعوا بالا گرفت یکی داماد می گفت یکی عموش (پدر زنش)

همکارم آقای شهبازی رفت سمت زن جوون که از درد کمر به خود می پیچید تا اونو آماده انتقال به بیمارستان کنه ما وظیفه داشتیم به مصدوم برسیم و سعی می کردیم در دعوای خانوادگی اونا دخالت نکنیم . بیمار رو روی تخته پشتی بلند (یک وسیله مخصوص حمل بیمار ترومایی) ثابت کردیم ، بعد از رگ گیری و تزریق مسکن آماده انتقال بودیم که ...

پدر زن بعد از بالا گرفتن مشاجره لفظی با پسر برادرش دس برد به گوشی و زنگ زد به برادرش .

- دستت درد نکنه دادش ، چشمت روشن ، پاشو بیا ببین دسته گلت چی کرده با دختر من ، اورژانس اینجاست . دارن رو تخت بچه ام رو می برند بیمارستان . بله . بله . زده دختر منو زیر مشت و لگد له کرده . پاشو بیا دیگه...

نگاهم موند به صورت پسر 22 یا 23 ساله می زد همسرش هم 19 سال بیشتر نداشت . پسر بعد از تماس عموش با پدرش عصبی تر شد و رفت توی اتاق و با یه تیزبُر برگشت و شروع کرد به خود زنی . اصلاً نمی شد سمتش رفت . چند ضربه به گردنش و سینه اش و بازوی چپش وارد کرد . خون از گردنش فوران می کرد . زن با دیدن این صحنه هول شد و سعی کرد از روی تخته پشتی بلند شد و شروع کرد به جیغ کشیدن . مادر دختر هم که همون لحظه از در وارد شد با دیدن صحنه خونریزی و خودزنی دامادش و جیغ های دخترش دم در از حال رفت .

پدر دختر هم که توقع این کار رو از دامادش نداشت با دیدن همسرش که بیهوش دم در افتاده بود شروع کرد به فریاد زدن

- می کشمت ، قاتل . نمی خواد خودتو بکشی تو دختر و زن منو کشتی قاتل قاتل معتاد

حرفهای پدرزن ، داماد را عصبانی تر کرد . دوباره به اتاق دوید و این بار با یه شمشیر بزرگ اومد بیرون . دیگه حال خودشو نمی فهمید . شمشیر رو تو هوا می چرخوند و به در و دیوار می زد . دیوانه شده بود . هیچ کس جرأت نمی کرد به طرفش بره .همه منتظر حرکت بعدی اون بودیم و کاری از دستمون بر نمی اومد. یه 10 دقیقه بعد کمی آروم شد . رفتم طرفش و کم کم آوردمش دم در . می خواستم از عموش دورش کنم . بهش گفته بود معتاد و همین حرف اونو خیلی عصبانی کرده بود . توی کوچه قیامت بود . همه همسایه ها ریخته بودن بیرون . مشغول صحبت با مرد جوان شدم و فکر کردم خیلی حالش بهتره . ناگهان پدرزن و مادرزنش رو دید که از در بیرون اومدند و نوزادش هم توی بغل مادر خانومش بود . ناگهان از جا پرید و رفت سمت اونها . نوزاد رو از بغل اونا قاپید و گرفت زیر بغلش و تیز بر رو گذاشت به گلوی بچه اش . صدای جیغ همسایه ها وگریه و التماس اونها محله رو پر کرده بود . نفس ها تو سینه حبس بود . هیچ کس نمی دونست اون واقعاً می خواد چی کار کنه . خدا رو شکر مادر نوزاد هنوز طبقه بالا بود و این صحنه رو هیچ وقت ندید .

در همین بین نیروهای انتظامی هم به صحنه حادثه رسیدند . ظاهراً یکی از همسایه ها با 110 تماس گرفته بود و کمک خواسته بود . از نیروهای 110 خواهش کردیم که واسه حفظ آرامش مرد و خطری که نوزاد رو تهدید می کرد ، فعلا خودشون را نشون ندهند تا بتونیم اون رو آروم کنیم. بعد از رفتن نیروهای پلیس110 رفتم طرفش و باهاش حرف زدم . گریه می کرد . از اینکه مشاجره خانوادگی اش به اینجا کشیده شده بود عصبی بود . بچه رو از بلغش گرفتم و سپردم به مادربزرگش . با کمک همکارم زن مصدوم رو به آمبولانس منتقل کردیم . وقتی حرکت کردیم دیدم که مرد داخل خانه شد و درب رو پشت سرش به هم کوبید . 2 ساعت بعد به بیمارستان اومده بود از معجزات خداوند نوزاد صحیح و سالم بود و مادرش هم مشکل حادی نداشت . پدر شرمسار خیلی سراغ ما رو گرفته بود تا تشکر کنه که جون زن و بچه اش رو نجات دادیم . ترجیح دادم دیگه باهاش روبرو نشم تا بیشتر از این خجالت نکشه ...

 


[ پنج شنبه 93/11/16 ] [ 10:47 صبح ] [ جمال رضایی اوریمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

تماس با ما
درباره وبلاگ

این یک مجله ای است مفید و سرشار از مطالب ارزنده و جالب توجه برای همه مردم. این مجله بازتابی است از زندگی من.


برای نمایش تصاویر گالری کلیک کنید


وبلاگ های پزشکی
امکانات وب
l
Online User
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 153
کل بازدیدها: 661177