سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://115simoorgh.ParsiBlog.com
مجله دانستنیهای فوریتهای پزشکی سیمرغ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
سایت های استان مازندران
لینک مجلات مفید

خاطرات پرسنل اورژانس 115

فداکاری زیر صفر درجه

 

زمستان 89 بود اواسط بهمن ماه . به همراه رئیس مرکز فوریتهای پزشکی جهت نظارت بر پایگاههای اورژانس به شهرستان گلپایگان رفته بودیم . در همان زمان اعلام شد که در نواحی اطراف فریدونشهر برف سنگینی باریده و راههای ارتباطی چند روستا تا شهر و روستاهای اطراف آن قطع شده .

یکی از این روستاها روستای وزوه از توابع پشت کوه فریدونشهر ، ظاهراً تقاضای کمک کرده بود . جالب این بود که این تماس و درخواست کمک از تلفن ماهواره ای و یکی از روستاییان بود زیرا حتی خطوط ارتباطی تلفن هم در اثر بارش برف قطع شده بود .
این شخص با وزارت کشور در تهران تماس گرفته بود و از مشکلات روستا ، چند مریض بد حال ،‌ شیوع بیماری آنفلونزا و نبود امکانات خبر داده بود .
آنها هم مراتب رو به استانداری استان اصفهان گزارش کرده و دستور رسیدگی صادر شده بود . استانداری نیز به دانشگاه علوم پزشکی اصفهان اعلام کرده بود و درخواست شده بود که به صورت اورژانسی یک هلیکوپتر امداد برای بررسی وضعیت اونها و کمک به مردم اون منطقه اعزام بشه .
طبق آخرین اخبار که ما در گلپایگان از اون مطلع شده بودیم در چند روز اول از یک طرف به علت شرایط جوی نامساعد امکان پرواز نبود و از طرف دیگر برای پرواز به این محل ،‌ می بایست یک پزشک همراه تیم اورژانس می شد که تا آن لحظه ، پزشکی در مرکز اعلام آمادگی نکرده بود و هیچ یک از مراکز هم پزشک نفرستاده بودند . این جریان هم زمان شد با بازگشت ما از گلپایگان و از اینجا بود که خاطره ما شکل گرفت :
نظرتون چیه که خودمون بریم آقای دکتر اسماعیلی ؟
کجا ، پشت کوه ؟ می تونیم بریم اما گفته باشم . به این هلیکوپترها اعتمادی نیست .
استخاره می کنیم هر چی اومد اطاعت امر می کنیم. خوبه دکتر ؟
بسم ا...
من توی گوشی همراهم برنامه قرآن را داشتم . صلواتی فرستادم و استخاره کردم . سوره هجر آیه 21 آمد
وَ اِن مِنْ شیٍ اِلاّ عِندَنا خَزائِنُهُ و ما نُنزّلُهُ اِلاّ بِقَدرٍ معلوم
و نیست هیچ چیزی مگر اینکه نزد ماست خزینه هایش و نمی فرستیم آن را مگر به اندازه ای دانسته شده
تصمیم گرفتیم و یا علی گفتیم .
ساعت 2 بعد از ظهر به اصفهان رسیدیم . از قبل با هوانیروز هماهنگی کامل شده بود و خلبان ها مشخص شده بودند . داروها و تجهیزات مورد نیاز مانند پتو ، کلاه و ... به هلیکوپتر منتقل کرده بودند . گروه ما شامل 6 نفر بود : من ، آقای دکتر اسماعیلی ، 1 نفر پرسنل اورژانس ، 2 خلبان و 1 کمک خلبان .
بعد از آموزش های لازم چند دقیقه ای که آقای علی عسگری کمک خلبان به ما 3 نفر پرسنل اورژانس داد . به سمت مناطق محروم پرواز کردیم . آموزش شامل این بود که چطور از هلیکوپتر پیاده و سوار شویم که پره های هلیکوپتر به ما آسیب نرسونه . در طول راه کلی با کمک خلبان گفتیم و خندیدم . آدم زود جوش و گرمی بود و نگذاشت پرواز به ما استرسی وارد کنه تا به منطقه رسیدیم . برف همه جا رو کاملاً سفید پوش کرده بود . یک ساعتی دنبال روستای وزوه گشتیم ولی چون راهنما نداشتیم عملاً بین کوهها و ارتفاعات فریدونشهر گم شده بودیم . کل منطقه زیر 2 تا 4 متر برف بود . سرانجام 1 روستا دیده شد . نزدیک شدیم . خلبان استاد زندیه هلیکوپتر رو 1 متری بام خانه ای نگه داشت و علی عسگری روی بام پرید . هیچ کس نبود خیلی در برف ها جلو رفت تا بلاخره به یکی از اهالی روستا رسید و آدرس وزوه رو گرفت . و ما باز به گشتن در دره ها ادامه دادیم تا نشانه های روستای مورد نظر دیده شد . مجدداً کمک خلبان از هلیکوپتر پایین پرید در جایی میان زمین و هوا مانده بود که روستا دقیقاً روبروی ما قرار داشت . با پایین آمدن هلیکوپتر اهالی روستا با دیدن ما از سمت آبادی به طرف هلیکوپتر هجوم آوردند .
اِ اِ اینا دارن چه کار می کنند خطرناکه .
دکتر یواش بپر پایین کیف دارو رو هم من می آرم
در همون لحظه علی عسگری هم که احساس خطر کرده بود به سمت مردم دوید تا جلوی هجوم اونارو بگیره
چون با حرکت بی محابا اهالی مکان داشت ملخ هلیکوپتر اونا رو قیچی کنه .
سر استاد خلبان زندیه وقتی این اوضاع رو دید سعی کرد هلیکوپتر رو کنترل کنه اما ناگهان ملخ به سقف خونه ی روبرو برخورد کرد و تعادل هلیکوپتر به هم خورد . من و دکتر پیاده شده بودیم اما نفر سوم که در حال پیاده شدن بود به داخل کابین پرتاب شد و اما کمک خلبان علی عسگری . برای یک لحظه متوجه شدم عسگری با ضربه پره به داخل برف ها پرتاب شد . صدای شیون زنان روستا بالا رفت .
خلبان سریع هلیکوپتر رو بلند کرد و به پرواز دراومد و ما موندیم و عسگری و کیف امدادی که در هلیکوپتر جا موند !! در لحظه فکر کردم علی عسگری رو از دست دادیم چون تا اونجایی که به خاطر داشتم طی 8 حادثه مشابه در اثر برخورد ملخ هلیکوپتر سر افراد قطع شده بود . همگی به سمت علی عسگری دویدیم وقتی رسیدیم بالای سرش خون تمام برفهای دور و برش رو قرمز کرده بود . مردم همه شوکه شده بودند و دورتر به تماشا مونده بودند و زن ها همچنان شیون می کردند .
عسگری زنده بود این یک معجره بود . ملخ هلیکوپتر به سرش اصابت کرده بود و ضربه باعث شده بود که به سمت راست پرت بشه اما در حین پرتاب شدن دست چپش بالا رفته بود و پره بعدی اونو قطع کرده بود . با دیدن ما شروع کرد به فریاد زدن . تعادل روحیش رو کاملاً از دست داده بود .
دستم دستم ... دستم چی شده آقای دکتر ، آقای قاسمی ... خون خون
نترس عسگری نترس فقط انگشتاتو برده درست می شه . اصلاً نترس
بهش دلداری می دادیم اما حقیقت چیز دیگه بود . دستش از ساعد قطع شده بود و او واسه همیشه دستش رو از دست داده بود .
دستش رو محکم گرفتم تا جلوی خونریزی رو بگیرم . نگذاشتم دستش رو ببیند و سریع با کمک مردم اونو به نزدیک ترین خونه بردیم . 10 دقیقه طول کشید تا هلیکوپتر بشینه و کیف و وسایل امداد به ما برسه . حالش هیچ خوب نبود . دستش رو با روسری بسته بودم تا جلوی خونریزی رو بگیره . با رسیدن کیف سریع بهش مخدر ترزیف کردم چون از شدت درد داد می زد و گاهی ناله ...
با پانسمان فشاری رگهاشو بستیم . واسه جبران خونریزی و جایگزین شدن خون های از دست رفته 2 سرم همزمان وصل کردیم اما اون بنده خدا همچنان تقلا می کرد .
تو رو خدا قاسمی . شما رو به خدا دستم کو . تو رو به ابوالفضل دستم رو ببینم .
خیلی عصبی بود . مجبو شدم واسه آروم کردنش از اهالی کمک بگیرم .
یکی بره دستشو از توبرفها بیاره تا نشونش بدیم . فقط انگشتات رفته پسر قوی باش . یا علی بیچاره اهالی ساده دل روستا رفتند و تکه تکه های دست متلاشی شده کمک خلبان رو جمع کردند و تو قابلمه یخ گذاشتند و آوردند . پشت سر اونا بزرگ روستا هم وارد شد .
آقای دکتر خواهش می کنم این بنده خدارو زود برسونین شهر . ما دیگه مریض بد حال نداریم آقای دکتر سه تا مریض داشتیم که عمرشون به دنیا نبود . جان فاطمه این جوون رو برسونین به شهر و مریض خونه
چاره ای نبود با ا ینکه کلی دارو و تجهیزات با خودمون برده بودیم سریع علی عسگری رو به هلیکوپتر انتقال دادیم و به سمت اصفهان پرواز کردیم . حالا مشکل بعدی کمبود سوخت بود و سوختگیری واجب . اما به یاری خدا و ترفند خلبان ، در ارتفاع پایین حرکت دادیم و در ساعت 5/4 بعد ازظهر و بعد از 25 دقیقه به بیمارستان الزهرا رسیدیم . خوشبختانه در طول مسیر کمک خلبان به خاطر داروهایی که دریافت کرده بود آروم بود و در خواب به سر می برد . چون قبلاً با بیمارستان و تیم جراح هماهنگ کرده بودیم بدون فوت وقت علی عسگری رو به متخصصین جراح دست سپردیم اما نهایتاً دست این کمک خلبان فداکار از ساعد قطع شد .
علی عسگری ، ‌29 ساله ، جودوکار حرفه ای انسانی متدین ، خونگرم و مهربان بود . با اینکه از آشنایی ما تا زمان وقوع این حادثه مدت کوتاهی می گذشت اما شناختم که او با این فداکاری غیر قابل وصف جان عده ای از مردم رو نجات داد و جلو یک فاجعه رو گرفت .


[ یکشنبه 93/11/5 ] [ 3:10 عصر ] [ جمال رضایی اوریمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

تماس با ما
درباره وبلاگ

این یک مجله ای است مفید و سرشار از مطالب ارزنده و جالب توجه برای همه مردم. این مجله بازتابی است از زندگی من.


برای نمایش تصاویر گالری کلیک کنید


وبلاگ های پزشکی
امکانات وب
l
Online User
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 138
کل بازدیدها: 663424