سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://115simoorgh.ParsiBlog.com
مجله دانستنیهای فوریتهای پزشکی سیمرغ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
سایت های استان مازندران
لینک مجلات مفید

اولین ماموریتم با چاشنی لبخندی تلخ

(مجموعه خاطرات تکنسین فوریتهای پزشکی تبریز)


قبل از عید سال 1394 بود , بعنوان کار دانشجوئی تو پایگاه شماره 2 مراغه شروع به کار کردم, حس هیجان داشتم و مسئولیت تکنسین فوریت رو بخوبی احساس میکردم, خیلی برام مهم بود که کارهای درمانی رو خوب انجام بدم, اما این ماموریت بهم یاد داد که باید در کنار کار عملی, خیلی باید به روحیات بیمار نیز توجه کرد و همش کار درمانی و پزشکی نیست.
هوا تازه تاریک شده بود ومن هم اولین روز کارم بود , همکارم آقای ابراهیم مردانه بودند,از صبح خبری از ماموریت نبود، ماموریتی ابلاغ شد باعنوان ضعف و بی حالی پیرمرد 70 ساله با سابقه آلزایمر سریع اعزام شدیم همسر بیمار در ورودی کوچه منتظر ما بود پس از دیدن ما شروع کرد به توصیف بیمار که آلزایمر,فشار خون،دیابت،مشکل قلبی دارد.
به هرحال رفتیم پیش بیمار ببینیم مشکلش چی هست، اختلال هوشیاری پیدا کرده بود و کمی فشارخونش افزایش یافته بود باتوجه به سوابق و علایمی که داشت پس از انجام اقدامات لازم تصمیم گرفتیم جهت بررسی تکمیلی و تحت نظر قرار گرفتن به بیمارستان منتقل کنیم.
تا خواستیم برای رگ گیری از بیمار اقدام کنیم همچون کودکی چندساله شروع به گریه کرد و به همسرش گفت: مامان توروخدا نذار اینابه من آمپول بزنن خانم هم برای شوهر هفتاد ساله خود قول شکلات داد تا راضی شد ازش رگ بگیریم، بیمار وزن زیادی داشت راضی نمیشد حرکت کنه انگار از ما میترسید.
همسرش بهش گفت: بلند شو میخواییم بریم خونه مامان جون راضی شد بلند بشه ,چند قدمی نرفته بود بازفراموش کرد, با یه حالت ترس نشست زمین و پرسید اینا میخوان چیکار کنن؟؟همسرش جواب داد: دارن میبرنت خونه مامان جون, باز بلند شد چند قدمی رفت و نشست با حالتی معصومانه پرسید: اینا منوکجا میبرن؟؟
زن دوباره جواب داد:خونه مامان جون.
منکه دستشو گرفته بودم کمکش میکردم هروقت میخواست بشینه و سوالشو بپرسه ,زود میگفتم: نشین, میخوام ببریمت خونه مامان جون , این اتفاق چندین بار تکرارشد به هرحال باهر مشقتی که بود این مرد رو انتقال دادیم داخل آمبولانس , همش سوال رو تکرار میکرد.
برای منکه اولین باربود چنین صحنه ای میدیدم برایم کمی خنده دار بود لحظاتی بعد به خودم اومدم و به این فکر کردم که انسان تا چه اندازه موجود ضعیفی هست که حتی نمیتواند لحظه ای قبل رو به یاد بیاره با این کوتاهی عمر و اینهمه مشکلات ,چقدر به خودش مینازد و مغرور است و به فکر چنین روزایی نیست روزایی که به سرعت چشم به هم زدنی خواهد گذشت و هرگز انسان در اوج نخواهد بود.

منبع: اینترنت
محمد حسینی تکنسین فوریتهای پزشکی آذربایجان شرقی- شهرستان اسکو

 


[ پنج شنبه 94/12/20 ] [ 12:35 صبح ] [ جمال رضایی اوریمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

تماس با ما
درباره وبلاگ

این یک مجله ای است مفید و سرشار از مطالب ارزنده و جالب توجه برای همه مردم. این مجله بازتابی است از زندگی من.


برای نمایش تصاویر گالری کلیک کنید


وبلاگ های پزشکی
امکانات وب
l
Online User
امکانات وب


بازدید امروز: 49
بازدید دیروز: 112
کل بازدیدها: 658619